چندی است نیمه شبها شمع به یاد خاطرات شب پره آهسته اشک میریزد .
ازآن شب بارانی که شمع هنو ز جوان بود ونوروگرمای زیادی داشت و شب پره زیر باران گیر کرده بود خودش رابه پنجره میکوبید تااینکه از شکستگی پنجره خودش را به داخل رساند زیاد میگذرد .
شب پره چنان محو گرمای نور اوشد که تمام سرما ودردش را فراموش کرد .
آن شب قول داد هرشب به دیدنش بیایدوتنهایش نگذارد.
از اینکه حالا هم صحبتی پیدا کرده بودوازاینکه حالا کسی هست به حرفهایش گوش بدهد احساس خوش بختی میکرد .
حالا شبهای زیادی است که شب پره به دیدنش نیامده ای کاش شمع میدانست خاصیت شب پره پریدن است وبه او که فقط یک شب راگذرانیده وفا نمیکند !!!!!!
نظرات شما عزیزان: